شهرشاپرک ها



داستان کوتاه ::20_20
سيد حميد موسوي فرد

چشمام رو که باز مي کنم.خودم رو تو يه آزمايشگاه مي بينم.
يکي دو بار پلک هم مي زنم تا مطمئن بشم همه چي واقعيه.
نگاش که به من مي افته با لبخند مي پرسه:«حالتون خوبه آقاي آلفرد؟»
سر جام مي شينم و بعد از نگاه به اطراف مي گم:«اگه بدونم کجام حالم بهتر مي شه.»
بدون اينکه دست از کارش بکشه و نزديکم بياد مي گه:« شنيدم که شما ايراني هستيد؟»
سر و وضعم را بر انداز مي کنم و مي پرسم:«چطور مگه؟»
نگاهم مي کنه و انگار بخواد چيزي بپرسه لباش از هم باز مي شه اما هيچي نمي گه.
مي گم: «ميشه بگيد من اينجا تو اين آزمايشگاه چکار مي کنم؟»
بدون اينکه سرش رو بلند کنه مي گه:«شانس آوردين که خاله "الينا" شما رو اون بيرون پيدا کرد و اگرنه.
لباي خشکش رو با زبون سرخش خيس مي کنه و مي گه: بخاطر گرماي هوا از حال رفته بودين »
حس کردم رنگ از صورتم پريده .نمي دونم از خجالت بود يا از ترسي که به جونم افتاده بود.
«مگه شدت گرما تا چه حد بوده؟»
دستکش هاي لاستيکي رو از انگشتاش بيرون مي کشه و مي گه:« درجه گرما مهم نيست مهم اينه که قبلا از طريق راديو هشدارهاي لازم داده شده بود.»
« خواهش مي کنم بگيد.مي خوام بدونم»
«20 درجه»
حالا علت رنگ پريدگي ام را مي فهمم.
وقتي نمونه توي دستش رو مي بينم احساس ضعف مي کنم و پلکام سنگين مي شن.
_ از بوي تند و سوزش آوري که تا انتهاي ريه هايم مي پيچه از جا مي پرم.
اون هنوز پيش من بود و من توي اون آزمايشگاه لعنتي.
مايع قرمز رنگي که توي دستاش بود رو ازم مخفي مي کنه و مي گه: «شما به رنگ خون حساسيت دارين؟»
بعد از دومين اغماء انرژي ام رو جمع مي کنم ومي گم:«به رنگ و بوي خون نه. ولي اگه خونم مورد آزمايش قرار بگيره احساس بدي بهم دست ميده.»
ظرف درون مشتش رونشونم مي دهد و مي گه:«کدوم اين؟ اين که خون نيست. يه هفته است که دارم روش کار مي کنم.
البته اگه قول بدين اين راز بين من و شما بمونه مي تونم.»
دست راستم رو به نشانه سوگند بلند مي کنم و مي گم:«قسم مي خورم.»
«خوب اين يه نوع رژه.»
با تمسخر مي گويم:« رژ؟»
«آره، يه رژه منحصر به فرد ! که به تابش نورهاي رنگي تو شرايط فرا محيطي عکس العمل نشون مي ده و رنگش تغيير مي کنه.»
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#خرمشهر_ايران
02/تير/1396
23/ژوئن/2017


داستان کوتاه20 _ 20


داستان کوتاه " تک _ پاتک .! "
اثر : سيد حميد موسوي فرد

_ حاج علي ايستاده بود و سعي داشت سبيل هاي نداشته اش را لاي دندانهايش بگيرد .
بچه ها مطمئن بودند که نگراني اش بي مورد است .
اما او هنوز با سبيل هايش ور مي رود .
مي گفت : از بچگي عادتش بوده !!!
ماها به همديگر خيره مي شويم و يکصدا مي گوييم ، جويدن سبيل از بچگي ؟
حاجي هم بي خيال ساده انديشي هاي ما ، دوربين
قناصه را زوم مي کند و در حالي که درجه هاي شماره گذاري شده را تنظيم مي کند ، مي گويد : حرص و جوش خوردن را مي گويم .
عاقبت سر و کله پنج خودروي "ون" از دور پيدا مي شود که به سمت جاده ساحلي در حال حرکت بودند .
_ حاج علي لبخندي مي زند و مي گويد : آن روز گرد و خاک غليظي از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صداي زنجيرها ، شليک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنيده مي شد .
حالا ديگر دشمن نقشه هاي کاغذي را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهاي خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتي تعداد نيروهاي روبرويش لحظه به لحظه آگاه مي شد . صداي خنده بچه ها بار ديگر بلند مي شود . حاج علي دستش را از گوشه سبيلها کنار مي کشد و مي گويد :
"محسن" توانسته بود با تاکتيک ساده ايي که به کار مي برد دشمن را به بيراهه بکشاند.
تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابي "محسن" مي شود .
هر وقت خيال حاجي بابت چيزي راحت مي شود براي تقويت روحيه و ستايش از عملکرد "محسن" اينها را مي گويد .
_ خانمي که دستمال نيمه مرطوبي در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط مي دود .
آن ديگري خود را بر ساحل نيمه ويران ولو مي کند . شعار کربلا ، ياحسين از گوشه گوشه ساحل شنيده مي شود . دوربينها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ويران و زندگي خفت بار مردم بودند .
حاج علي هنوز هم زور مي زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبيل ها را زير دندان بياورد .
با کنجکاوي گفتم : اينها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند .
در اين بين "محسن" کنار لبه ساحلي شط ايستاده بود و چشم به نيزار هايي که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود .
خلوتش را به هم مي زنم و مي پرسم : چه بلايي سر اينها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را ميان موهاي سفيد و براقش فرو مي کند و باجديت مي گويد : من فقط قسمتي از "خرمشهر" واقعي را نشانشان دادم ، همين .
 رانندگان "ون" شاکي بودند که راهنما ، آنها را از خيابانهاي پر چاله چوله .خانه هاي نيمه مخروبه.کوچه هاي کنده کاري شده و تنه نخلهاي خشک و نيمه سوخته عبور داده است.
نويسنده :
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
08/دي/95
28/دسامبر/2016


داستان " تک_پاتک


"حکم طلاق"
اثر : سيد حميد موسوي فرد

"سکينه" خانم همسايه مون با شوهرش "کريم" چند روز پيش  از ماه عسل برگشتن .
به اين مناسبت هم مهماني مفصلي براه انداختن . با کلي غذاهاي چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .
هنوز چند ساعتي از رفتن پدر نگذشته بود که .
- در خانه باز مي شود و پدر سراسيمه مي پرد توي حياط و از اتاق خواب سر در مي آورد .
_حليمه ، حليمه
مادر که در آشپزخانه مشغول پياز خورد کردن بود ، و چشمهايش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست
 مثل اسپند روي آتش مي رود سراغش .
_ يهو چت شد مرد قلبم وايساد ، تو که همين الان رفتي بيرون ، کي رسيدي برگردي ؟
پدر وقتي چهره عصبي و چاقوي براق را در دست مادر مي بيند . قدمي به عقب بر مي دارد و مي گويد : شناسنامه يا کارت شناسايي ام رو بده ، زود باش .
مادر چشم غره مي رود که : واسه چته ؟
پدر نيم نگاهي به چاقوي در دست مادر مي کند و مي گويد: ببين حليمه اول صبحي گير نده . بده عجله دارم .  
_ با خودت چي فک کردي مرد؟ لابد گفتي مي پيچونمش ، نمي فهمه .
- بلانسبت ، گفتم که کاري پيش اومده .
_آره جون عمه ت .ديروز سکينه همه چيو واسم تعريف کرد.
- خوب مي گي چکار کنم ، به همسايه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتياج داره ؟
_ من که نگفتم کمک نکن ، اما اين راهش نيست . بايد با چند تا ريش سفيد بشينيد دور هم بلکي مشکل اينا هم حل شد .
- ديگه کار از اين حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد مي خوان !
_ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازس . يه امروز کارشونو عقب بندازين تا ما آستين بالا بزنيم .
پدر مي خندد و با متلک مي گويد : آستين بزن بالا ببينم چند مرده حلاجي !
پارچ آب رو مي گذارم تو سيني و سرفه کنان مي روم سراغشون . دوتا ليوان آب پر مي کنم . يکي واسه بابا و يکي هم براي مامان .
 مامان يکي از ليوانا رو برمي گردونه وسط سيني و باقيمانده ليوان آب پدر رو سر مي کشه .
امروز ظهر "سکينه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهي .
اين بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شيشه اتاق پذيرايي مون رو پايين مياره .
نويسنده :
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
/آذر/95
08/دسامبر/2016


داستان کوتاه : حکم طلاق


سيدحميدموسوي فرد

داستان کوتاه ."ليوان"

- صدايي از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سيد ، غم به دلت راه نده همين فردا يه دونه خوشگل واست ميارم ، يه دسته دار ماماني .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقيقا يادم نيست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابيامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بيمارستان دنبال خودش مي کشيد .
از همون بچگي از بوي ضد عفوني و خون بدم مي اومد . دکتر و پرستارها رو که مي ديدم حالم به هم مي خورد .بدنم يخ مي کرد. لباس سفيد منو ياد فيلم شهر مرده ها مي انداخت . مرده هايي که با کفن سفيد از دل خاک بيرون مي اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و مي گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بيرون پريدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث يه بچه گربه از گردن آويزون کرد و گفت : هي کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شيشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش مي گفتم ، عمو . ولي اون که عموي راستکي من نبود . بابا مي گفت : اين وروجک رو نمي شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون مي بريمش .
- منو انداختن قاطي لباس اي تازه شسته شده و .
بابا مي گفت : عمو بيماري واگير دار گرفته .اينجا قرنطينه شده .دست آخر عمو رو براي معالجه مي فرستن خارج و .
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بيست ساله که وسايل بهداشتي از قبيل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپايي و . رو از بقيه جدا کردم .
- طرف بدجوري سرفه مي کرد . شش ماهه ميگم برو دکتر آزمايشي تستي چيزي بده  .
مي گه : قرص و شربت مي خورم خودش خوب مي شه .
تو محيط کار بالاجبار همکار بوديم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن ليوان يکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پيمانکاري باشه ، پيش مياد ديگه ). من هم فرتي ليوان ، تاشو شخصي رو از جيبم بيرون اوردم و يه ليوان آب تگري نوش جان کردم .
- پشت سرم يکي گفت : خنکه ؟
آب توي گلوم رو ، به زور بلعيدم و گفتم : تگري .
- اعتراضي نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش بايد مي فهميد وسايل شخصي يعني چي .
چند قدم اونطرفتر رفتم و ليوان رو کوبيدم .
 بالاخره نه خبري از ليوان خوشگل و دسته دار ماماني شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبيد .
سه ساله که بخاطر يه ليوان با من قهر کرده .
نويسنده :
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06


داستان کوتاه : ليوان


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ازدواج آسان دانلود فایل siavash Myself and Me تخفیف ویژه بانکداری ایرانی assemble eduarchitecture موسسه سفير (تاليف و نگارش مقلات ISI) تکنولوژی آموزشی