سيدحميدموسوي فرد

داستان کوتاه ."ليوان"

- صدايي از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سيد ، غم به دلت راه نده همين فردا يه دونه خوشگل واست ميارم ، يه دسته دار ماماني .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقيقا يادم نيست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابيامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بيمارستان دنبال خودش مي کشيد .
از همون بچگي از بوي ضد عفوني و خون بدم مي اومد . دکتر و پرستارها رو که مي ديدم حالم به هم مي خورد .بدنم يخ مي کرد. لباس سفيد منو ياد فيلم شهر مرده ها مي انداخت . مرده هايي که با کفن سفيد از دل خاک بيرون مي اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و مي گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بيرون پريدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث يه بچه گربه از گردن آويزون کرد و گفت : هي کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شيشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش مي گفتم ، عمو . ولي اون که عموي راستکي من نبود . بابا مي گفت : اين وروجک رو نمي شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون مي بريمش .
- منو انداختن قاطي لباس اي تازه شسته شده و .
بابا مي گفت : عمو بيماري واگير دار گرفته .اينجا قرنطينه شده .دست آخر عمو رو براي معالجه مي فرستن خارج و .
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بيست ساله که وسايل بهداشتي از قبيل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپايي و . رو از بقيه جدا کردم .
- طرف بدجوري سرفه مي کرد . شش ماهه ميگم برو دکتر آزمايشي تستي چيزي بده  .
مي گه : قرص و شربت مي خورم خودش خوب مي شه .
تو محيط کار بالاجبار همکار بوديم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن ليوان يکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پيمانکاري باشه ، پيش مياد ديگه ). من هم فرتي ليوان ، تاشو شخصي رو از جيبم بيرون اوردم و يه ليوان آب تگري نوش جان کردم .
- پشت سرم يکي گفت : خنکه ؟
آب توي گلوم رو ، به زور بلعيدم و گفتم : تگري .
- اعتراضي نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش بايد مي فهميد وسايل شخصي يعني چي .
چند قدم اونطرفتر رفتم و ليوان رو کوبيدم .
 بالاخره نه خبري از ليوان خوشگل و دسته دار ماماني شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبيد .
سه ساله که بخاطر يه ليوان با من قهر کرده .
نويسنده :
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06


داستان کوتاه : ليوان

داستان کوتاه : : 20_20

داستان کوتاه : \تک_پاتک\

داستان کوتاه ..حکم طلق

داستان کوتاه ماجراي ليوان

مي ,، ,رو ,ليوان ,عمو ,؛ ,؛ ؛ ,به عمو ,عمو سلام ,مي گفت ,ساله که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان The prince of tennis برشی از زندگی operak ترجمه و دنياي پيرامون آن ترنج اَپ مطالب های مفید وب برتر کدبانو آموزش سئو سایت - سبک روزانه